نقد فیلم Butcher’s Crossing | گذرگاه قصاب
[ad_1]
فیلم «گذرگاه قصاب» استعدادای از «ضد وسترن یا همان وسترن تجدیدنظرطلبانه» است که در آن انسانیت و طبیعت خام در ابهام اخلاقی و وحشیگری با هم درگیر خواهد شد. با هدایت کارگردان گیب پولسکی، ما سفری را طی میکنیم که در آن شبح حرص و فساد اخلاقی با زیبایی بی امان بیابانهای آمریکا مخلوط میبشود. برای آشنایی زیاد تر با این اثر سینمایی، در ادامه با نقد فیلم Butcher’s Crossing همراه ویجیاتو باشید.
فیلمهای «ضد وسترن یا همان تجدیدنظرطلبانه» بستگان دیرینه وسترن کلاسیک می باشند. در واقع علاقه مندی این آثار زیاد تر به نمایش ایده فضا و زمان در دوره بدنام قرن نوزدهم آمریکا متمرکز است. ضد وسترنها همه اِلمانها و نشانههای شاخص سینمای کلاسیک وسترن را گرفتند و منفعت گیریی فرد دیگر از آنها کردند. برای مثال در این دست آثار دیگر مدام قهرمان داستان مردی خوش قلب و پاک نیت نیست و اصلا خبری از قهرمان به مفهوم کلاسیکش وجود ندارد و همه به ضد قهرمان تبدیل خواهد شد. مردمان شهر هم همگی نیک سرشت و خیرخواه نیستند و فاصلهی بین قطب منفی و قطب مثبت مدام کمتر و کمتر میبشود.
اکنون گذرگاه قصاب به کارگردانی گیب پولسکی نیز دقیقاً همین است. فیلمی مرزی یا ضد وسترن در مورد فردی که دانشگاه هاروارد را رها کرده است و در جستجوی ماجراجویی و نیاز به استعداد زندگی، به دور از کتابها و اسنوبیسم به کلرادو سفر میکند.

باید بدانید این اثر بر پایه رمان وسترن و زیاد تحسین شده جان ویلیامز ساخته شده، اما تمرکز گذرگاه قصاب به بازدید زندگی آن شکارچیان بی رحمی است که برای از بین بردن جمعیت بوفالوها نهایت کوشش خود را میکنند. در واقع این فیلم داستانی ماجراجویی از دگرگونی و مرگ روحی، همه در زیر سایه محو شدن محیط زیست است که آهنگی هماهنگ و در عین حال دلخراش از دوران گمشده در ورطه زمان را تداعی میکند.
باید بدانید رمان اصلی ویلیامز برداشتی واقع گرایانهتر از ژانر وسترن است. برخی از مردم آن را ضد وسترن یا نئو وسترن نامیدهاند، زیرا هیچ گاوچران قهرمان یا تفنگچی در داستان وجود ندارد.
این فیلم صادقانه داستان کتاب را جستوجو میکند، زیرا ویل اندروز جوان (هچینگر) را جستوجو میکنیم که در حالی که کوشش میکند همه آمریکا را ببیند، داخل شهر کوچک بوچرز کراسینگ میبشود. او دیدگاه عاشقانهای از غرب قدیمی آمریکا دارد که تعداد بسیاری از ما تا این مدت آن را داریم. سفر او با میلر (کیج) برای شکار گاومیش در یک دره نهان به این معنی است که او میتواند بیابان را ببیند، اما او به تندی فهمید میبشود که این سفر چه مقدار میتواند خطرناک باشد زیرا به قلب تاریکی میرود!

در داستان این فیلم ویل اندروز (فرد هچینر) مردی است که از درس و دانشگاه رها شده و در جستجوی زندگی به غرب وحشی رفته است. ویل آرزو دارد به یک ماجراجویی شکار بپیوندد تا بتواند چیزی در خود اشکار کند. به این دلیل، بعد از این که ویل برای اولین بار توسط مک دونالد (پل راسی) یکی از آشنایان اسبق پدر ویل و فروشنده پوست بوفالو رد میبشود، با میلر (نیکلاس کیج)، یک شکارچی متخصص بدنام و دیوانه روبرو میبشود.
جنون فیلم از اینجا آغاز میبشود: زمان بسیاری طول میکشد تا به دیدن یک نیک کیج کاملاً طاس عادت کنید و امکان پذیر هیچ زمان واقعاً به آن عادت نکنید؛ چرا که از مبنا منظره عجیبی است، اما واقعاً چه منظرهای.
شخصیت کچل و کلاهدار کیج موافقت میکند که ویل را برای شکار (اگر پول نقد مورد نیاز برای آن را جمع آوری کند) همراه با تیم جنجالی خود در جست و جوی بزرگترین گله بوفالو که سالها دیده نشده است، ببرد. به نظر من بازی کیج با سر کچل خود و خیره شدن به دوردستها، اجرای مارلون براندو در اینک آخرالزمان را تداعی میکند.

با این حال، فیلم به شدت برای نمایش نتیجه این سفر عجله دارد، حداقل از نظر روایی. اما چرا؟ چون فیلمساز در کمترین زمان، تیم شکار بوفالو را به این گله باورنکردنی میرساند و تا وقتی که شما در صندلی خود برای دیدن این فیلم متمرکز نشدهاید، کشتار را نیز آغاز کرده است.
خب این تندی و ندادن زمان کافی برای شکلگیری یک سفر درست، فیلم را به شدت سراسیمه و آشفته میکند. روزها، ماهها و فصلها با چنان سرعتی در طول زمان فیلم میگذرند که شما این حس را ندارید که شخصیتهای درون فیلم برای شش ماه یا زیاد تر در یک جهنم گیر افتادهاند.
یکی دیگر از جنبههایی که فیلم را از حس یک اثر مطلوب دور کرده، دیالوگ است که به نحوه باورنکردنی تکراری به نظر میرسد. گویی شخصیتها در دایرهای با واژگان محدود خود گیر کردهاند و روی دور تکرار می باشند. و هنگامی این دیالوگهای تکراری را با اجراها ترکیب میکنید، در یک شکار بوفالویی با معجونی از تکرار گرفتار میشوید.
ایدههای بی نتیجه بسیاری نیز در این فیلم وجود دارد. برای مثال: به یک عاشقانه نامفهوم در آغاز فیلم و حضور یک زن اتفاقی با واگن پر از بچههایش که چیزی به داستان اضافه نمیکنند دقت کنید.
اما خب، Butcher’s Crossing فیلمی نیست که نشود آن را تا آخر ندید؛ هرچند این اثر مخاطبپسند به معنی عام نیست. اما حتی با وجود همه این ضعفها، دوست نداشتن این فیلم برای آنچه هست، سخت میبشود. این اثر سینمایی در واقع بعضی اوقات اوقات یک ساعت کاملاً تاریک است، به خصوص بیرحمی که تیم شکارچی به رهبری نیکلاس کیج برای قصابی بوفالوهای بیگناه انجام خواهند داد. این کار زیاد خوبی است که فیلمساز شکارچیان سفید را در نوری وحشتناک و بیرحم نقاشی میکند، درست همانطور که بودند.

این فیلم این چنین دارای زیباییشناسی زیاد تجربی است، چه از طریق منفعت گیری از فیلمبرداری دلنشین یا ویرایش خلاقانهای که برای نشان دادن نحوه فکر چهار شخصیت اصلی این فیلم به کار رفته است، زیرا آنها به آرامی آغاز به تسلیم شدن در برابر وحشت مکان و زمان و به جستوجو آن جنون میکنند.
از نظر دیگر لئو بیرنبرگ آهنگساز این چنین با موسیقی عالی خود به عکس روی پرده یاری میکند که فضای ترسناکی را که فیلم را از دقیقه اول فرا میگیرد بالا برده و برخی از صحنهها را دقیقاً در وقتی که نیاز به یاری دارند، از نظر احساسی یاری میکند.
اما در مجموع احتمالا با بودجه زیاد تر، این فیلم میتوانست یک اثر سینمایی واقعاً باورنکردنی باشد، اما در عوض، ما یک اقتباس نسبتاً ساده و کوچک دریافت میکنیم. گذرگاه قصاب یک فیلم خوش ساخت است که داستانی را روایت میکند که قیمت زمان مخاطب متفکر را دارد.
در واقع قیمت فیلم آن است که که بعد از انتشار کردن تیتراژ پایانی کمی بنشیند و به آن چیزی که دیدهاید فکر کنید. در فیلم چیزهای بسیاری برای تأمل وجود دارد. هرچند به علت شتاب فیلم، هر موضوعی به طور کامل بازدید نشده است، و برخی از جنبههایی که برای تفسیر کلی حیاتی به نظر میرسند، انچه که باید خوب چکشکاری نشدهاند. با این حال، فیلم برای مخاطب خاص سینما اثری کوچک، اما قابل تماشا است.
[ad_2]
منبع